برو ای نفس اماره تو را هم پا نباشم من
نی ام آن مرغ، کاندر بند آب و دانه باشم من
من آن صیدم که دنبال بلا حیران همی گردم
دلم گنج است و سرگردان پی پروانه باشم من
برو ای نفس، می خواهم که در راه وصال او
بگردم بی کس و سرگشته و بی خانه باشم من
برو ای نفس، در راهش رضایت داده ام از جان
شوم آواره همچون مرغکی بی لانه باشم من
برو ای نفس، آسایش، نباشد شیوه عاشق
چنان خواهم که شیدا مثل یک پروانه باشم من
برو ای نفس، پابند تعلق کی شود جانم
نهادم سر به غربت، کز همه بیگانه باشم من
به جان و دل خریدم محنت و رنج سفرها را
خوشم در غربت از سودای آن جانانه باشم من
به سامان تا که آرم حالت شوریدگانم را
ندارم باک اگر سرگشته همچون شانه باشم من
(علی بسطامی- شهید)